شوربختانه «بزرگان» تاریخ ایران، پس از یورش اعراب مسلمان به ما چندان زیاد نیستند؛ کسانی که با تلاشهایی هرچند ناموفق، کوشیدند بند ِ بندگی دین و جهل را از دست و پای فهم ایرانیان باز کنند و ایشان را به دنیایی عاری از بندگی و تقلید نوید دهند. نادر شاه افشار یکی از این نامداران تاریخ گسسته و در هم ریخته و آلوده ی ماست.
نادر قلی [ندر قلی] از ایل افشار بود که به پادشاهی ایران رسید. نادر شاه بنیانگزار دودمان افشاریه شد و دوازده سال از سال 1114 تا 1126 خورشیدی [امسال سال 1390 است] پادشاه ایران بود. پایتخت نادر شهر مشهد بود. او از مشهورترین پادشاهان ایران پس از هجوم اعراب به ایران است که سرکوب افغانها، بیرون راندن ترکهای عثمانی و روسیه را در کارنامه اش دارد. نادر شاه ترکستان و هندوستان را نیز فتح کرد. نادرشاه را آخرین جهانگشای شرق و ناپلئون ایران نامیده اند. جالب این که «پانترکها» دوست دارند از نادرشاه افشار «پادشاه ترکی» بپردازند؛ اما شوربختانه فراموش میکنند که بیش از نیمی از زندگی جنگی نادرشاه افشار در ستیز با ترکان عثمانی و برای بیرون راندن ایشان از کشور ایران سپری شده است.[1]
اینجا میخواهم تنها به بخش خاصی از زندگی نادر بپردازم که در تاریخ 1400 ساله ی ما نمونه اش ناچیز است.
حكومت مذهبی/خرافاتی صفویان شیعه نخست توسط محمود افغان و سپس توسط نادر شاه افشار پس از 240 سال حكومت ِ توام با جنایت و تفرقه افكنی مذهبی منقرض شد.
در كتاب انقراض سلسله ی صفویه نوشته ی لارنس لاكهارت ترجمه ی اسماعیل دولتشاهی آمده است: ولی شاه در منجلاب اندیشه های كودكانه و خرافی خود غوطه ور بود... پس از آنكه ازبكان به خراسان حمله بردند، این خبر را به گوش شاه سلطان حسین رسانیدند. شاه در آن لحظه با بچه گربه ای به بازی مشغول بود و پری را به ریسمانی بسته و به دست گرفته و در برابر حیوان میكشید... وزیر منتظر بود شاه چه دستوری در آن خصوص صادر میكند. ناگهان شاه سلطان حسین به وی گفت: پس از پایان بازی با او مشورت خواهد كرد، ولی قول خود را از یاد برد... در شب 12 ژانویه 1706 [میلادی] یكی از ستونهای بلند چوبی قصر آتش گرفت و در مدت كوتاهی حریق به سایر ستونها و قسمتی از سقف سرایت كرد... شاه سلطان حسین به كسی اجازه نداد آتش را خاموش كند و... گفت: اگر اراده ی خداوندی بر این قرار گرفته است كه این تالار سوخته شود، با آن مخالفتی نخواهم كرد.
در باره ی علل شكست شاه سلطان حسین از افغانها نوشته اند: شاه به جای این كه [كاری بكند]... به مشاوره با منجمان میپرداخت و برآن شد كه طبق اندرز یكی از فرماندهانش به سربازانش «آبگوشت سحرآمیز» بدهد، تا سربازان پس از خوردن آن آبگوشت «نامرئی» شوند و به آسانی بر دشمن فایق آیند.[2]
سلسله ی صفویان منقرض میشود، اما تخم نفرت و کینه ی بین باورمندان به مذاهب و ادیان گوناگون [كه آخوندهای شیعه زیر برق سرنیزه ی صفویان كاشته اند] تا همین امروز هم دامان ایرانیان را رها نکرده است.
علیرغم تلاشهای بسیار گسترده ی نادرشاه افشار برای خاموش كردن آتش جنگهای مذهبی بین مسلمانان به دلیل نفوذ ارتجاع، تفرقه و نفاق تا عمق ریشه های فاسد بستر جامعه، نادر نه تنها موفق نمیشود ایران را از نكبت حكومت دینی رها كند كه تلاشهای مستمرش هم مرتبا با كارشكنی آخوندها مواجه میشود.
شادروان احمد كسروی در دیباچه ی كتاب نادر شاه مینویسد:
«بی گفت و گوست كه رفتار نادر ستمگرانه بوده، ولی هیچ دانسته شده كه مردم نافهم ایران با آن پادشاه رفتاری بسیار ستمگرانه تر میكرده اند؟!
«تاكنون كسی این را ننوشته است. همه میدانند كه نادرشاه هنگامی به كار برخاست كه ایران یكباره استقلال خود را از دست داده و از آرامش و ایمنی هم بیبهره بود... سه دولت بیگانه در این كشور حكمروا بودند. گذشته از اینها در گوشه و كنارها بیش از ده تن از خود ایرانیان كوس خودسری میكوفتند... درچنین هنگام بدبختی كشور نادر سر برآورد و با یك شرق ِ دست ِ شگفت، بیگانگان را از كشور بیرون راند... پس از انجام اینكارها با آنكه بی گفت و گو بود كه خود او پادشاه خواهد بود، به توده ی مردم احترام گزارده، بزرگان كشور را به دشت مغان خواست و با دست آنها بود كه تاج شاهی را به سر گذاشت. پس از پادشاه شدن به خوشگذرانی و تن آسانی نپرداخته، به یك رشته كارهای دوراندیشانه ی بزرگی پرداخت و ایران را بزرگترین دولت آسیا گردانید... ببینیم مردم چكار كرده اند؟
«افسوس آور است كه مردم... به آن نام و آبرویی كه دولت ایران در جهان پیدا كرده بود، ارج نمیگذاردند. چون نادر میخواست شیوه ی زشت ِ دشنام و نفرین را كه كالای بسیار پست ِ دستگاهِ شیعیگری است، از میان بردارد، اینان رنجیدگی از او مینمودند، به خاندان بیكاره ی صفوی دلبستگی نشان داده، بسیار میخواستند كه پادشاهی با آن خاندان باشد... بیگمان نادر در این باره به ناپلئون و دیگر سردارهای تاریخ برتری داشته است.»
نادر در همان كنگره ی دشت مغان به این دلیل حاضر شد مسئولیت زمامداری كشور را برعهده گیرد كه: «نخست آنكه پادشاهی را در خانواده ی من موروثی كنید. دوم آنكه هیچ یك از افراد خاندان صفوی را تقویت نكنید و موجبات شورش و ناامنی را فراهم نسازید. سوم آنكه از سب عمر، عثمان و ابوبكر و تشكیل مجالس سوگواری به مناسبت مرگ امام حسین خودداری كنید، چون در اثر اختلاف شیعه و سنی خون بسیاری از مردم ریخته شده است و علمای دین باید مجمعی تشكیل دهند و به این اختلاف پایان بخشند.»
پیداست که چه كسانی از همان اول تاجگزاری نادرشاه با او به مخالفت برمیخیزند، او را هجو میكنند و... برایش توطئه های مكرر در مكرر تدارك میبینند!
«نادر... تصمیم گرفت وضع اوقاف را نیز روشن كند... به محض ورود به قزوین تمام علمای شهر و نقاط مجاور را گرد آورد و از آنها پرسید كه عواید اوقاف به چه مصرف میرسد؟ آنان در پاسخ گفتند كه خرج علماء و مدارس و مساجد میشود و در مسجدها برای پیروزی ارتش پادشاه دعا میكنند. نادر گفت: مسلم است كه شما در وظایف خود قصور ورزیده اید و خداوند از كار اشخاصی مانند شما ناراضی است. نزدیك [به] پنجاه سال بود كه مملكت رو به انحطاط میرفت و عاقبت گرفتار شدیدترین فقر و فاقه شد تا آنكه...»[3]
مرتضی راوندی در کتاب تاریخ اجتماعی ایران، جلد دوم مینویسد: «نادر در راه جلوگیری از اختلافات مذهبی ایران و عثمانی تلاش بسیار كرد و سفرا و نمایندگانی برای انجام این مقصود بین دو كشور مبادله شد، ولی سلطان عثمانی هر بار به صورتی از قبول پیشنهادهای نادر سر باز میزد.»
نادر هم چنین بارها از سلطان عثمانی تقاضا كرد كه مذهب جعفری را به عنوان پنجمین مذهب تسنن بپذیرد. در یكی از فرامینش هم گفته بود كه تمام نزاعها و خونریزیها محصول تفسیرهای غلطی است كه از قوانین مذهبی كرده اند. در زمان پیغمبر جز مذهب تسنن مذهب دیگری نبوده و همه باید از مذهب تسنن پیروی كنند.
كالوشكین مامور ثابت روسیه در ایران در ماه مه 1741 گزارش میدهد كه نادر ضمن گفت و گو با پیشوایان مذاهب مختلف میگوید: «خدا در قلب ما بینش به وجود آورد كه اختلاف بین این همه آئینها را ببینیم و از میان آنها انتخاب كنیم. و ایمان نوی بسازیم كه هم خدا از آن خشنود شود و هم برای ما وسیله ی نجاتی باشد. برای همین است كه این قدر در جهان آئینهای مختلف وجود دارد؛ آئینهایی كه یكی دیگری را لغو میكند، و هر یكی فقط خودش را ارزشمند میداند. این آئینها یكی نیستند، در صورتی كه خدا یكی است و آئین هم باید یكی باشد.»
برای فهمیدن ارزش تلاش ناموفق نادر برای برداشتن اخلافات فرقه ای از میان ایرانیان، بد نیست نگاهی هم به بخشی از کارنامه ی صفویان در کشتار دگراندیشان مذهبی در ایران بیاندازیم. این کشتار و تحقیر، همچنان در ایران تحت سلطه ی حکومت کهریزکی اسلامی ادامه دارد.
آرامگاه نادر شاه افشار در مشهد، با همت رضا شاه بزرگ ساخته شده است.
چند گفته ی نغز نادر شاه افشار را در ادامه میآورم:
- میدان جنگ میتواند میدان دوستی نیز باشد، اگر نیروهای دو طرف به حقوق خویش اکتفا کنند.
- سکوت شمشیری بوده است که من همیشه از آن بهره جسته ام.
- تمام وجودم را برای سرافرازی میهن بخشیدم، به این امید که افتخاری ابدی برای کشورم کسب کنم.
- باید راهی جست. در تاریکی شبهای عصیان زده ی سرزمینم همیشه به دنبال نوری بودم؛ نوری برای رهایی سرزمینم از چنگال اجنبیان؛ چه بلای دهشتناکی است که ببینی همه ی جان و مال و ناموست در اختیار اجنبی قرار گرفته و دستانت بسته است و نمیتوانی کاری بکنی؛ اما وجودت برای رهایی در تکاپوست. تو میتوانی. این تنها نیرویی است که از اعماق وجودت فریاد میزند: تو میتوانی جراحتها را التیام بخشی و اینگونه بود که پا بر رکاب اسب نهادم؛ به امید سرافرازی ملتی بزرگ.
- از دشمن نباید ترسید، اما باید از صوفی منشی جوانان واهمه داشت؛ جوانی که از آرمانهای بزرگ فاصله گرفت، نه تنها کمک جامعه نیست، بلکه باری به دوش هموطنانش است.
- اگر جانبازی جوانان ایران نباشد، نیروی دهها «نادر» هم به جایی نخواهد رسید.
- خردمندان و دانشمندان سرزمینم، آزادی اراضی کشور با سپاه من و تربیت نسلهای آینده با شما؛ اگر سخن شما مردم را آگاهی بخشد، دیگر نیازی به شمشیر نادرها نخواهد بود.
- وقتی پا در رکاب اسب مینهی، بر بال تاریخ سوار شده ای؛ شمشیر و عمل تو ماندگار میشوند؛ چون هزاران فرزند به دنیا نیامده ی این سرزمین، آزادیشان را از بازوان و اندیشه ی ما میخواهند. پس با عمل خود میآموزانیم که پدرانشان نسبت به آینده ی آنان بی تفاوت نبوده اند و آنان خواهند آموخت که آزادیشان را به هیچ قیمت و بهایی نفروشند.
- هر سربازی که بر زمین میافتد، روحش به آسمان پر میکشد. نادر میمیرد و به گور سیاه میرود. نادر به آسمان نمیرود. نادر آسمان را برای سربازانش میخواهد و خود بدبختی و سیاهی را. او همه ی این فشارها را برای ظهور ایران بزرگ به جان میخرد. پیشرفت و اقتدار ایران تنها عاملی است که فریاد حمله را از گلوی غمگینم به درد میاورد و مرا بی مهابا به قلب سپاه دشمن میراند.
- شاهنامه ی فردوسی خردمند، راهنمای من در طول زندگی بوده است.
- فتح هند افتخاری نبود برای من؛ دستگیری متجاوزین و سرسپردگانی مهم بود که بیست سال کشورم را ویران ساخته و جنایت و غارت را در حد کمال بر مردم سرزمینم روا داشتند. اگر به دنبال افتخار بودم، سلاطین اروپا را به بردگی میگرفتم که آن هم از جوانمردی و خوی ایرانی من به دور بود.
- کمربند سلطنت، نشان نوکری برای سرزمینم است. نادرهای بسیاری آمده اند و باز هم خواهند آمد؛ اما ایران و ایرانی باید همیشه در بزرگی و سروری باشد؛ این آرزوی همه ی عمرم بوده است.
- هنگامی که برخاستم، از ایران، ویرانه ای ساخته بودند و از مردم کشورم، بردگانی زبون؛ سپاه من نشان بزرگی و رشادت ایرانیان در طول تاریخ بوده است؛ سپاهی که تنها به دنبال حفظ کشور و امنیت آن است.
- لحظه ی پیروزی برای من از آن جهت شیرین است که پیران، زنان و کودکان کشورم را در آرامش و شادان ببینم.
- برای اراضی کشورم هیچ وقت گفتگو نمیکنم، بلکه آن را با قدرت فرزندانم کشورم به دست میآورم.
- گاهی سکوتم، دشمن را فرسنگها از مرزهای خودش نیز عقب مینشاند.[4]
16 تیرماه 1390
7 ژوئیه 2011 میلادی
نادره افشاری
http://nadereh-afshari.org/articles/Mollayan_va_Nader_Shah.htm
No comments:
Post a Comment